۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

دیگر شاید به لرزش تارهای نازک این آشیانه خو گرفته ام.

دیگر شاید برای کوچ کردن چنان دیر شده است...

که وقت برای بستن چمدان های کوچک عادت نیست.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

آسوده برو ...

آرام و با وقار ... مثل همیشه

برو و هیچ وقت از هیچ کس حتی از خودت هم نپرس

آنکه در پشت جاده ها جا مانده بود

چطور با ریزش برگهای سرخ در آخر شهریور

ذره ذره با هر قدمت

خشک شد

بی رمق شد

و

از پا افتاد...

خش خش جاده را که شنیدی.... صبر نکن ...

برو ...

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

سرد میشوم

آرام چون جریان یخزده ی شمالی ترین دریا ...

چشمهایم آسوده به خوابی سبک میروند

سپیدی روح بر چهره ام میتابد

و سرخی خون رگهایم را ترک می گوید

صدای پرواز آرام نفس هایم

گوش زندگی را کر می کند

و دیگر رها شده ام

هیچ کس و هیچ چیز در اینجا نیست

زمان میخندد

و جهان با تمام کهکشان هایش مرا بوسه ی خداحافظی میبخشد