۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

سرد میشوم

آرام چون جریان یخزده ی شمالی ترین دریا ...

چشمهایم آسوده به خوابی سبک میروند

سپیدی روح بر چهره ام میتابد

و سرخی خون رگهایم را ترک می گوید

صدای پرواز آرام نفس هایم

گوش زندگی را کر می کند

و دیگر رها شده ام

هیچ کس و هیچ چیز در اینجا نیست

زمان میخندد

و جهان با تمام کهکشان هایش مرا بوسه ی خداحافظی میبخشد