سرد میشوم
آرام چون جریان یخزده ی شمالی ترین دریا ...
چشمهایم آسوده به خوابی سبک میروند
سپیدی روح بر چهره ام میتابد
و سرخی خون رگهایم را ترک می گوید
صدای پرواز آرام نفس هایم
گوش زندگی را کر می کند
و دیگر رها شده ام
هیچ کس و هیچ چیز در اینجا نیست
زمان میخندد
و جهان با تمام کهکشان هایش مرا بوسه ی خداحافظی میبخشد
اشتراک در:
پستها (Atom)